ندیده ونشنیده عاشقت شدم پس تو رو کجا دیدم که یادم نیست شایدتوی مسجد محل یا مشهد یا شاید هم توی خواب تورو دیدم مهم نیست کجا ولی می دونم که تورو یه جایی دیدم مگه می شه ندیده دل داده باشی شاید هم من خوابم توی خوابم دنیایی هست که هیچ کسی به فکر هم نوعش نیست به قول یه نویسنده زیبایی مصنوعی وکنسرو شده ست این دنیا حاکمی هایی داره که اصلا امکان نداره دستاشون به خون یه جوون یا بچه آلوده نشه توی این دنیا زن مترسک بزک کرده ی کلاغ های هیز شده کلاغ ها ازش نمی ترسن گندم های مزرعه می دزدن بعد به پشت سرشون هم نگاه نمی کنن و می رن توی این دنیا اگه یه پیرزن زبیل به دست باشه جوون ها زور ی ندارن که کمکش کنن یا یاد دیسک کمرشون می افتن مرد ها مردونگی رو به این می دونن که دل دخترک عاشقی رو بلرزونن بعد در اوج سخاوت بهش بگن من وتو برای هم ساخته نشدیم توی این رقابت هر کس دل یه دختررو بیشتر بلرزونه مردتره صدای نعره ی بی رحمانه ی پسر همسایه رو بر سر مادرش هرروزمی شنوم من خیلی بد شانسم که قادرم صدای گریه های مظلومانه مادر رو هم بشنوم توی این دنیا باید چشمات رو بیشتر باز کنی که یه وقت ماشین بهت نزنه چون اون قدر وجدان داره که تورو با تنی زار و خراب ول می کنه ومیره اگه یه ادم جلوی بیمارستان صدای اهنگش رو بلند نکنه احساس می کنه وجود نداره اگه ادمابلند نخندنن زخم یه عز دار رو ریش ریش نکن که شاد نیستن من وقتی می بینم که یکی بدون هیچ انتظاری بهم کمک می کنه مثل بچه ها قند توی دلم اب می شه وقتی می شنوم یکی برای نجات یه بچه خودشو انداخته جلوی ماشین براش هزار تا صلوات نذر می کنم تا نشنوم سلامتیش رو بدست نیورده اروم نمی گیرم وقتی بچه ها برام تعریف می کنن که یکی از هم محلی هامون برای این که نذاره به یه دختر نگاه چپ بندازن وبا حرفاشون اذیتش نکنن چاقو خورده دو تا شاخ در می یارم که بالاخره یه مرد فهمید مردونگی یعنی چی ؟خلاصه برای من خوبی و جوون مردی یه چیز خاص شده نگران نسل بعدم که این حرف ها براشون یه افسانه بشه لنز دوربینم سمت مرد ها وزن هایی که فهمیدن ادم بودن یعنی چی توی خوابم همه هستن غیر از تو .من رو از این خواب وحشتناک بیدارکن تنها دل خوشیم به وجود این خوبی ها ونیکی ها بود که در حال انقراضن من این دنیای رنگارنگ هالیوودی رو نمی خوام من از باز ی کردن این بازیگرهای هالیوودی خسته شدم اگه تو رو می دیدم اگه حال واحوال منو از دور از دیگران نمی پرسیدی اگه از خودم حالم روجویا می شدی اگه من رو می بخشیدی و با چشمام اشتی می کردی تا رخ پنهانت رو فقط یه بار ببینم ولی افسوس که نقاش هنر مندی نیستم تا هنر خدا رو توی کاغذ بکشم افسوس که ثانیه ها بی رحمانه تصویر تورو محو خواهند کرد پس فرصتی نمونه که دوباره قلم رو به دست بگیرم و سفیدی کاغذ رو شرمنده کنم اگه توبیایی شاید من به بودن در این کابوس وحشتناک قانع بشم ولی اگه بد قول باشی و دیر بیای شاید توی تشیع جنازه ام ببینی که تنم رو سخاوت مندانه به خاک می سپارند شاید لیاقت عادت و منش من باشه که تو با دم مسیحایی ایت به من جوون بدی اخرین کلام ,این کابوس تب بی قراری یم رو بیشتر کرده بیا با پارچه ی خیس دستات این داغی رو کم تر کن