اسمی برایش متولد نشده
گذشت هم نام و هم شکل تو بود به دنبالش دویدم اما در بین جمعیت تند و بی پروا به راه خود ادامه می داد صداهای مرا نمی شنید در اخر بعد از یک ساعت به او رسیدم به او گفتم شما بابای من نیستید این حسش خوب نگاهش کنید خواهش می کنم گفت دخترم نه من پدرت نیستم .اصرار کردم لااقل به دروغ بگوید اما او نمی گفت همان حرف های تکراری خسته اش کردم ولی نصیحت ام کرد که در فصل سرما کسی را این گونه معطل نکنم دخترش منتظر اوست می مرد این را نمی گفت کنار دست فروش نشستم به شانه های ظریف دخترک تکیه دادم عابرهایی که گذر می کردن نمی دانم به اشک های ما پول می دادند یا به جوراب های رنگی پسرکی پا برهنه وسط بساط دویدجورابی برداشت همچنان با ان چشمانش نگاهمان می کرد دخترک دست فروش چشماهایش را بست به او گفت زودتر برود تا پشیمان نشده این بار او هم گریه اش گرفت از دستان کوچکی که بی رحمانه جلوی نیازمند دیگری داراز شده بود کمک می خواست دو نیازمند چگونه می توانند یار هم باشند اما من دیدم که می شود پدر جانم یک روز با این ها بودن شیرین تلخناک ایست که به توجه تو می ارزد پدرم سر به زیر شدم زیاد به رهگذران نگاه نمی کنم می ترسم جز تو کسی را نبینم دوستت دارم
- ۹۵/۰۳/۲۱