روز اشنایی او و من
چشمانم بارانی بود مگر بند می ا مد ولی به من حق گریه ی بی صدا داده بودند صورتم از اب چشمانم خیس شده بود اتاق مثل کوه بود اگر بلندتر گریه می کردی صدایت پخش می شد و جلاد های بی رحم ترحم سر احساست را شکار تبر حرف هایشان می کردند تاریک و بی هیچ نگاهی به سوی پنجره منتظر بودم که گریه امان اتش بس امید وناامیدی راببرد که ناگهان متوجه حضور کسی شدم که پا به پای من ناله سر می داد جالب تراز ان که طعم شوری اشک اش هم مز ه اشکم بود از سوز نا امن اتاق می لرزیدم که یک چادر گل منگلی به من داد تا دور خودم بپیچم سجاده ای روی زمین بی پناه پهن و اسمان را بالای سرم با دقت بنایی کرد مقداری خاک داشتم بر روی پیشانی ام پاشیدم تا کمی از بلندی غرورش در برابر پیشانی بلند اسمان کاسته شود دلم اجازه گرفت و اهسته گفت ما که مامن امن اغوش را نداریم بگذار هم اغوش این دوست قریب که دوشا دوش ما بود باشیم من , این بار انگشتم را بالا بردم و اجازه گرفتم ولی دفعات بعد بی اجازه می روم توهم مجبوری بیایی ما به هم وصل هستیم راهی نداری مگر این که مرا قیچی کنی و دل جدیدی را بخری .تا به خودبعد از سال ها بازگشتم با چادر وخاک و سجاده هم اغوش بنای اسمان شدم اگر پنچ بار او را نمی دیدم زندانی بی قراری ها و غم سابق می شدم زهر شوری اشک باوجود او عسل می شد او نه جلاد و بازیگربود او فقط خودش بود او خدای اتاق تاریک من برای پیدا کردن خود عریانم بود من بنده ام و او خدای من.....
- ۹۴/۰۲/۰۲