شاید اگر دروغ را اشتباه می نوشتم...
بابایی سلام ساعت حدودا سه و نیم من هنوز بیدار و یک ادم مسواک نزده ی شب زنده دار قافیه رو فیض بردی بیدار شب زنده دار نه باید گفت سجع چون این یه متنه به هر حال پرم از چیزای خوب بابایی دعا کن فردا صبح زود بیدار بشم من چه قدر بی خیالم مثلا قراره ...بشم دل مامان و بابا از همه مهمتر خودمو خوش کنم فردا باید درس بخونم امروز بد نبود چنان کتابای درسی ایم رو می خوندم که انگار قراره با خوندنشون پول پارو کنم بابایی متاسفانه واقعا گم شدم از بس که کسی به اسم داداش گفت گم شو واقعا شدم بابایی 18 سالگی واقعا سن بدیه 18 یعنی قانون نداشتن ها قانون جاذبه وارونه همش احساس می کنم نمی تونم بنویسم شدم یه جوحه کلاغ متقلب بی سواد بابایی دیروز فهمیدم قوی به دنیا اومدم من شجاع هستم نباید از هیچی بترسم تو توی این راه پشتم باش بخشید کم باهات حرف می زنم الان ساعت حدودا می خواد 4 بشه و من جغدی که صحنه شکار می کنم به هرحال دلم برای سادگی تنگ شده هرچی می رم می بینم یا نباید صاف و ساده بود یا باید سکوت کرد در غین های دروغ نمی دانم شاید اگر دروغ را اشتباه می نوشتم هیچ حقیقتی تنها نبود اگر انار ترک خورده ایی باشم یا نه یک عدد شیشهی غیر دودی با خدا تنها می شدم چون وقتی تنهایم خودم هستم نه معلم اخلاق نه مقلد نادان
- ۹۵/۰۴/۲۷