مرگی که زندگی شد
قلمم ته کشیده خب دیگه همه ی حرفام رو بهت گفتم ولی اون شب که نزدیک بود توی بغل مادرم جون بدم یادته مخاطبایی که الان دارن این هارو می خونن باید بدونن زیاد اهل خاطره گفتن نیستم اما این موضوع خیلی مهمه یهو سرم گیج رفت من پنجاه و چهار کیلویی کنترل خودم رو نداشتم همه ی غرور و اقتدار م به باد هوا رفت شاید با فوت یه مورچه افتادم تمام منطق و قدرت استدلالم این مسئله رو چیزی نمی دونست اما مهم بود چون مادرم جیغ می کشید پدرم رو صدا می زد مثل این که قندم افتاده بود مادر م سعی می کرد که من رو بیدار نگه داره من بی اراده تر از اون بودم که به حرف هاش گوش بدم فقط دو تا قاشق عسل به من خوراند و حالم بهتر شد.. با خودم گفتم اگه تورو نمی دیدم در راه وصال تو جونم رو نمی دادم اگه من برای همیشه لایق قبر بودم زنده نمی شدم چه مرگ بی مزه ای داشتم الان زنده ام و گریه دارم نکنه برام دعا کردی که ناکام وندیده از دنیا نرم بعد از دراز کشیدن روی زمین درد سراغم اومده بود همش صدا می کردم یا امام زمان یا امام زمان اسمت دوام بود تا اسمت رو نمی گفتم دوباره درد یادم می یومد با اسمت درد وجود داشت اما انگار نبود با تموم بی انکاریم و جودت رو می دیدم من خوشحال بودم که زنده ام ولی ندونستم که یار هست و می بینه که زنده ام به لطف وساطت های عاشقانه ی اون با خدا ولی من دوباره این زندگی رو در بی خبری و بی فکری از اون می خواستم تلف کنم یامهدی متشکرم ازت بابت اون شب....
- ۹۴/۰۶/۰۸