وخدایی که عاشق بود
تازه روز ی فهمیدم که کار از کار گذشته بود هر چی دلم خواست بارش کردم اما اون سکوت کر د همش تقصیر خودم بود نمی دونم پس چرا به من چیزی نگفت من باز هم این لطف اون رو ندیدم وگفتم اصلا من ادم نمی شم بذار دیگه باهم دوس نباشیم من میگم بهتره توکه این قدر مهربونی وخوبی دوس یکی دیگه باشی تازه تو کلی دوس خوب داری من می خوای چی کار ...اما گفت تومی دونی عشق یعنی چی مخصوصا وقتی که توبهش نیاز نداری تو می دونی یه نفر از وجود توباشه یعنی چی تومیدونی یه نفررو با وجود همه بدی هاش اما به خاطر یه خوبیش بخوای یعنی چی تو می دونی با وجود همه یک نفرپیشت نباشه چه قدر درد اوره یعنی چی ....من که کم اورده بودم گفتم نه نمی دونم ولی تو میدونی سرگردونی یعنی چی تو میدونی همش بیقرار باشی ولی ندونی چرا یعنی چی تو میدونی غروری که یه زمانی تمام داشته ات و اصلا بوم اسمونت بود ولی تورو به زمین گرم بزنه یعنی چی تو می دونی باوجود پدر ومادر بازیتیم باشی یعنی چی گفت اره از تو بهتر می دونم .من که گریه ام گرفته بود گفتم واقعا که تو خدایی ومن چه قدر نادونم که باوجود تو به جای یکتا پرست افتاب پرست شدم تو خودت مبرا از سرگردونی وغرور وشکست هستی پس از کجا می تونی این هارو معنا کنی اهان فهمیدم البته تو بخشی از وجود من هستی اگه درست بگم نزدیک تر از رگ گردن.......
- ۹۴/۰۲/۰۱