/ پدر مرا پدرانه بخوان /

این است فریاد ما، این است آرزوی ما، صلح در تمام دنیا.

/ پدر مرا پدرانه بخوان /

این است فریاد ما، این است آرزوی ما، صلح در تمام دنیا.

/ پدر مرا پدرانه بخوان /

سلام بازدیده کننده ی عزیز این نویسنده دیگه نمی نویسه یه جورایی به قول خواجه امیری سلام اخر امروز 18مرداد 95اخرین روزه برام سخته دارم با یه ادم خداحافظی می کنم چون که باید برم نپرسین چرا باید رفت دیگه دلیل نمی خواد این وب سر به اینترنتی منه من که ولش کردم شما با خوندنش به نویسنده اش لطف می کنین به وبی که می تونست 5 ساله بشه ولی الان 482 روز عمر داره در اینده رو نمی دونم خودم همیشه از این وبای خاک خورده می ترسیدم دنیا گوش شنوایی داره عقده ایی هم هست از هر چی ترسیدم سرم اورد خواهشی دارم بقیه مطالب رو هم بخونین نذارین این وب بیشتر از ا ین خاک بخوره وبی که شاید صاحبش برای همیشه فراموشش کنه با این وب در یک کلام تنهایی هامو شادی هامو دوست داشتن هامو سهیم شدم این وب مثل یه دوست باهام بود وقتی که ادما سال 94 همه یه جورایی پرتم کرده بودن دور :):) گاهی انسان بودن گناه بزرگیست. اکنون که میدانم بخاطر کمک کردن به کودکی بیگناه که بازیچه جنگ و خشونت شده است فردا قبل از طلوع آفتاب مرا بدستان خداوند می سپارند. میدانم که انسانیت هرگز نمیمیرد ولی بدانید که گاهی انسانیت گناه بزرگیست:):)

کتا ب  دعا   می فروخت اما اون روز زیاد اوضاع خوب نبود کمتری کسی ازش می خرید مخصوصا این که قیافه اش شبیه افغانی ها بود عصبانی بود چرا سیگار نمی فروخت اخه دوستش سیگار فروش بود خیلی بیشتر از اون پول در می اورد باورش نمی شد که سیگار       ,      طر فدارش بیشتر از کتاب دعا باشه خیلی  نا امید شده بود توی صداش حرارت سابق رو نداشت پمپ بنزین هم پراز ماشین بود و راننده ,  به خاطر همین خیلی شلوغ بود چون که تولد یکی از امام ها نمی دونست کدوم امام اما امیدوار بود که ازش بخرن شاید قد مخارج خانواده شش نفره اش نبود اما به پدرش کمک می کردبا دستای کوچیکش می خواست بار فقر رو کم تر کنه فردا تعطیل بو د ولی پسرک بیچاره باید سر پست سابقش می بود پمپ بنزین هم که جایی برای دل خوشی نداشت ولی یه جای سرسبز و پر از درخت کنارش بود جای شکرش باقیه این بهشت در کنار اون پمپ بنزین هست .پسر تازه باید خودش رو از کارکنای خوش اخلاق سنگین دست اون جا قایم می کرد  سر همه ی ماشین ها می رفت با سردی تموم می گفت کتاب دعا نمی خواین و راننده ها و اطرا فیانش سردتر از اون می گفتن نه تا این که یه نفر حاضرشد بخره ولی از حقه ی پسر خبر دار شد که کتاب  ها دوتومنی نیستن پونصدین و با تموم وجود انگاری که یه اختلاص رو کشف کرده شیشه رو بالا  کشید   نزدیک بود دست پسر بیچاره لای شیشه گیر کنه با خودش گفت اگه این قدر خسته ام نمی کردین مثل روزای قبل پونصدی می فروختم مگه انعام فقط مال اون کسیه که براتون ماشین پارک کرده شاید اگه برای شنیدن حرفام شیشه رو با بد اخلاقی پایین نمی کشیدین مگه چیه فقط یه دکمه فشار می دین   من همون کاسب صادق سابق می شدم   برام سخته مگه از قیافه ی عبوسم معلوم نیست اره من یه افغانم مگه چه اشکالی داره که توی   کشور شما هستم مگه باید یه کره ای ببنین تازه  بهم نشونش می دین و براتون قابل تحسینه قیافه ی من با اون چه فرقی می کنه توی رویا های خودش غرق بود که یه پراید قراضه دید به نظرش فایده نداشت اون شاسی بلندا ازش نخریدن این بخره ولی مجبور بود که بره به شیشه دو ضربه نا چیز زد راننده بعد از دو دقیقه شیشه رو به زور پایین کشید پسر گفت  دعا دارم اما راننده گفت نمی خرم ولی دخترش که قیافه ی نا امید پسر رو دید اصرار کرد تا پدرش بخره پسر که یه حامی پیدا کرده بود موندگار شد  ولی مرد سر دخترش داد کشید و گفت نه و شیشه رو بالا کشید پسر بعد از چند دقیقه دید که دختر به سرعت برق از ماشین بیرون پرید و با تموم سرعت می دویدبرای پسر اصلا عجله دختر مهم نبود که چرا با اون سن مثل یه دختر شش ساله می دوئه وبه حرفای مردم کاری نداره مثل این بود که می خواد بره یه عزیز ی رو ببینه یا سگ دنبالش کرده اما پسر هم چنان به راهش ادامه داد خیلی از اون ماشین دور شده بود که دختر با نفس های بریده بریده جلوش ظاهر شد وگفت اقا یه دعای عهد می خوام پسر کمی جا خورد اما دو باره خون سردی یش رو بدست اورد یه کتاب دعا به دختر داد دختر با دیدن کلمه ی عهد کلی ذوق زده شد و گفت اون موقع پول نداشتم وگرنه ازتون می خریدم رفتم از مادرم که از  ماشین خیلی دور بود پول بگیرم  امروز روز سی و نهمه که باید برای اقا جونم دعا عهد رو بخونم خیلی ناراحت بودم که نمی تونستم راستی فردا تولدشه کتاب چنده وای این قدر حولم که نمی دونم چرا این هارو برای شما می گم پسر که به خوبی می دونست دختر اصلا تو حال خودش نیست و اثری از ریا و غرور هم توی حرفای دختر نیست فهمید که معامله ی پر سودی خواهد داشت به دختر گفت دو تومنه و دختر پول رو به پسر بدون هیچ اعتراضی داد و با خوش حالی از پسر دور شد هر کسی دختر رو می دید نجوا های یواش دعا رو زیر لبش می شنیدو اشک های حلقه شده توی چشماش رو می دیدبرای پسر عجیب بود اخه این اقا کیه که دختر این همه راه رو براش دوید و اون قدر خوشحال بود که متوجه کلاه گشاد او نشد فهمید اون قدر ها هم فکر می کنه کارش کم اهمیت نیست  و خدا رو شکر پسر عاقبت دختر کبریت فروش رو نداشت.

  • ۹۴/۰۴/۰۹
  • جوون مرد ...