گلا پژمرده می شن ولی طلا نه
به بازار شلوغ و به پشت سرم نگاه کردم به مردی که یه گاری رو کشان کشان می برد چشماش قرمز بودن در موندگی چشماش طوفانی در ترحم وجودم به پا می کرد این همه چشمای خندون دم عید بود ولی چرا من می خواستم راز چشمای این مرد رو بدونم راه رو برای خودش و گاریش باز کردم به هیچ کس توجه نداشت حتی خودش لباساش ژنده و کهنه و دستاش سیاه بودن کفش های پاره پاره اش اواز فقر می خوندن بوی تعفن می داد حتما اب نداشت که تنش رو به اون بسپاره الودگی رو از تنش بشوره کلاه بافتنی خوش بافتی داشت ولی کمی خنده دار بود اون هم توی فصل گرم تابستون بارش نون خشک بود ولی حتی یه نون تر و تازه توی دستای بی چیزش جا خوش نکرده بود با حرص و ولع چشم نظر داشت به شیرینی پسرکی که با بی میلی فقط لیسش می زد کسی بلد نبود به فقر اون بخنده ولی من خندیدم به روحیه قویش که بین اون همه محرومیت هنوز به زندگی محبت داشت زن گل فروش یه گل توی بار نون خشکش گذاشت زن به چشمای مرد خندید برای چند لحظه مرد دست از غم برداشت با تموم وجودش قهقه سر داد با لهجه ی شیرین جنوبی ایش گفت چند تا گل فروختی زن با دستش عدد پنج رو نشون داد راه رو بند اورده بود ن همه عصبی بودن اونا توجه نداشتن به خوشبختی که در همین راه بندون موج می زنه مرد بی حوصله ایی گفت برین کنار وسط بازار جای این کارا نیست ولی اون دو تا که انگار تازه به هم رسیده بودن همچنان ادامه دادن مرد بی حوصله یقه ی مرد عاشق رو محکم چسبید اون رو به زمین انداخت ولی مرد زمین خورده یا علی گفت از زمین بلند شد با زنی که احتمالا زنش بود اروم اروم به راهش ادامه داد مرد بی حوصله حیرون بود چرا اون تلافی نکرد فقط خندید با صدایی که عصبانیت توش موج می زد گفت یا علی و زنی پلاستیک های خرید رو سمتش دراز کرد غرو لند ی کرد و گفت یادمون رفت شیرینی بخریم مرد گفت خوب اون شیرینی فروشی روبرویه بازه تازه شیرینی خریدیم این چیه دست بچه اس زن گفت نه بابا باید شیرینی گرون قیمت باشه خواهرم مهمونمونه یاد رفته چه قدر ایراد می گیره مرد گفت بی درک ماکه به خاطر اون زندگی نمی کنیم ولی زن تموم حواسش جمع شده بود به طلا های مغازه یی که زیر نور ویترینش برق می زدن و به شوهرش گفت مسعود چه قدر پول داری باید گردن بند هم بخرم مرد هم حواسش نبود چون به گلای رز دخترکی معصومی نگاه می کرد کنار همون مغازه بساط کرده بود به زنش گفت میگما برام یه گل می خری زن خندش گرفت ارومتر ابرومون رو بردی مگه بچه ایم کت مرد رو کشید و وارد مغازه طلا فروشی شد ن هنوز بوی گل توی ذهن مرد پیچیده بود ولی با خودش گفت گلا زود پژمرده می شن ولی طلا ها نه , بیرون که اومدن بین جمع راهی شدن به نظرت می رسید جوری راه می رن که توی اون شلوغی مبادا لباس قشنگشون کثیف بشه یا به تن امثال مرد نون خشکی و زنش بخوره ... توی قصه ها نه بالایی هست نه پایینی کلاغی هم نیست فرستادمیش خونه اش توی همه ی قصه ها یه راه کج هست و راست یه ادم که می ره به سمت خونه اش فقط همین و همین
- ۹۵/۰۳/۱۹