گذشت هم نام و هم شکل تو بود به دنبالش دویدم اما در بین جمعیت تند و بی پروا به راه خود ادامه می داد صداهای مرا نمی شنید در اخر بعد از یک ساعت به او رسیدم به او گفتم شما بابای من نیستید این حسش خوب نگاهش کنید خواهش می کنم گفت دخترم نه من پدرت نیستم .اصرار کردم لااقل به دروغ بگوید اما او نمی گفت همان حرف های تکراری خسته اش کردم ولی نصیحت ام کرد که در فصل سرما کسی را این گونه معطل نکنم دخترش منتظر اوست می مرد این را نمی گفت کنار دست فروش نشستم به شانه های ظریف دخترک تکیه دادم عابرهایی که گذر می کردن نمی دانم به اشک های ما پول می دادند یا به جوراب های رنگی پسرکی پا برهنه وسط بساط دویدجورابی برداشت همچنان با ان چشمانش نگاهمان می کرد دخترک دست فروش چشماهایش را بست به او گفت زودتر برود تا پشیمان نشده این بار او هم گریه اش گرفت از دستان کوچکی که بی رحمانه جلوی نیازمند دیگری داراز شده بود کمک می خواست دو نیازمند چگونه می توانند یار هم باشند اما من دیدم که می شود پدر جانم یک روز با این ها بودن شیرین تلخناک ایست که به توجه تو می ارزد پدرم سر به زیر شدم زیاد به رهگذران نگاه نمی کنم می ترسم جز تو کسی را نبینم دوستت دارم
معلم وارد کلاس شد چند تا کاغذ دستش بود از ما خواست که محمد پیامبر
مسلمونا رو نقاشی کنیم بغل دستی ایم دستش رو بلند کرد تا به خانوم معلم
چیزی بگه ولی خانوم گفت سوال نمی خوام فقط بکش اخه چه طور می شه کسی رو که
تا به حال ندیدم بکشمش شاید اون می خواست این رو از معلم بپرسه یا شاید چه
طور شماها کسی رو که ندیدین دوست ندارین چرا ما با این که پیامبر رو ندیدم دوستش داریم این فیلم کوتاه قشنگه دیگه نمی گم اگه می شه نگاهش کن حتما نگاش کن دریافت یارسول الله با این که ندیدمت دوستت دارم
خون اره سر این قطره ی قرمز این همه جنگیدن یه عده می گفتن ما برتریم در مقابل یه عده دیگه می گفتن نه ما برتریم همه خودشون رو نژاد برتر می دونستن به قول یه دوست هم نوع سرش مسایقه می ذاشتن می دونستی ازنظر ژنتیک به قولی همون عمو زاده های هم هستیم ما نیمی از صفت ها رو از پدر و نیمی دیگه رو از مادرامون دریافت می کنیم پدرو مادرمون هم همین طور اگه فکر می کردم نژاد برترم با دیدن این کلیپ به کلی نظرم عوض شد پیشنهاد می کنم شما هم بینش شاید فکر سفر به سرتون زد تا هم نژاداتون رو پیدا کنین متاسفانه از نظر علم این قضیه ثابت شده که همون از یه نژادیم ولی باز نژادپرستی هست سر این افراط گری ادم های بیگناه زیادی کشته می شه نمونه اش داعش دریافت خونی اصیلی که سرش می جنگیم
می دانید گاهی دوست دارم روزی فرا برسد که قله اورست را فتح کنم بر روی ان قله پرچم یک کشور خاصی را در تن یخ برف فرو نکنم دوست دارم پرچم گرم انسانیت را در دل این برف های سرد بخورانم پرچمی که نشانه ی کل مردمان دنیاست ایرانی امریکایی المانی فرانسوی هندی چینی ..... پرچمی که به همه تعلق دارد ان روز من به عنوان یک ایرانی ان قله را فتح نکنم بلکه به عنوان یک انسانی که اهل همین کره ی خاکی ایست فراتر از هر مرزی و حصری همه از هم باشیم یعنی کدام رءیس جمهور ,رهبر , نخست وزیر, پادشاهی خواهد توانست همه ی دنیا را بدون هیچ جنگ جهانی دوم یا اولی متحد در یک پرچم خلاصه کند
به بازار شلوغ و به پشت سرم نگاه کردم به مردی که یه گاری رو کشان کشان می برد چشماش قرمز بودن در موندگی چشماش طوفانی در ترحم وجودم به پا می کرد این همه چشمای خندون دم عید بود ولی چرا من می خواستم راز چشمای این مرد رو بدونم راه رو برای خودش و گاریش باز کردم به هیچ کس توجه نداشت حتی خودش لباساش ژنده و کهنه و دستاش سیاه بودن کفش های پاره پاره اش اواز فقر می خوندن بوی تعفن می داد حتما اب نداشت که تنش رو به اون بسپاره الودگی رو از تنش بشوره کلاه بافتنی خوش بافتی داشت ولی کمی خنده دار بود اون هم توی فصل گرم تابستون بارش نون خشک بود ولی حتی یه نون تر و تازه توی دستای بی چیزش جا خوش نکرده بود با حرص و ولع چشم نظر داشت به شیرینی پسرکی که با بی میلی فقط لیسش می زد کسی بلد نبود به فقر اون بخنده ولی من خندیدم به روحیه قویش که بین اون همه محرومیت هنوز به زندگی محبت داشت زن گل فروش یه گل توی بار نون خشکش گذاشت زن به چشمای مرد خندید برای چند لحظه مرد دست از غم برداشت با تموم وجودش قهقه سر داد با لهجه ی شیرین جنوبی ایش گفت چند تا گل فروختی زن با دستش عدد پنج رو نشون داد راه رو بند اورده بود ن همه عصبی بودن اونا توجه نداشتن به خوشبختی که در همین راه بندون موج می زنه مرد بی حوصله ایی گفت برین کنار وسط بازار جای این کارا نیست ولی اون دو تا که انگار تازه به هم رسیده بودن همچنان ادامه دادن مرد بی حوصله یقه ی مرد عاشق رو محکم چسبید اون رو به زمین انداخت ولی مرد زمین خورده یا علی گفت از زمین بلند شد با زنی که احتمالا زنش بود اروم اروم به راهش ادامه داد مرد بی حوصله حیرون بود چرا اون تلافی نکرد فقط خندید با صدایی که عصبانیت توش موج می زد گفت یا علی و زنی پلاستیک های خرید رو سمتش دراز کرد غرو لند ی کرد و گفت یادمون رفت شیرینی بخریم مرد گفت خوب اون شیرینی فروشی روبرویه بازه تازه شیرینی خریدیم این چیه دست بچه اس زن گفت نه بابا باید شیرینی گرون قیمت باشه خواهرم مهمونمونه یاد رفته چه قدر ایراد می گیره مرد گفت بی درک ماکه به خاطر اون زندگی نمی کنیم ولی زن تموم حواسش جمع شده بود به طلا های مغازه یی که زیر نور ویترینش برق می زدن و به شوهرش گفت مسعود چه قدر پول داری باید گردن بند هم بخرم مرد هم حواسش نبود چون به گلای رز دخترکی معصومی نگاه می کرد کنار همون مغازه بساط کرده بود به زنش گفت میگما برام یه گل می خری زن خندش گرفت ارومتر ابرومون رو بردی مگه بچه ایم کت مرد رو کشید و وارد مغازه طلا فروشی شد ن هنوز بوی گل توی ذهن مرد پیچیده بود ولی با خودش گفت گلا زود پژمرده می شن ولی طلا ها نه , بیرون که اومدن بین جمع راهی شدن به نظرت می رسید جوری راه می رن که توی اون شلوغی مبادا لباس قشنگشون کثیف بشه یا به تن امثال مرد نون خشکی و زنش بخوره ... توی قصه ها نه بالایی هست نه پایینی کلاغی هم نیست فرستادمیش خونه اش توی همه ی قصه ها یه راه کج هست و راست یه ادم که می ره به سمت خونه اش فقط همین و همین