نمایش دهند روزی که تو می ایی بهترین دیالوگ های تاریخ در وصف توخواهند شد در سینما هایمان جمعیت لبالب می شوند تا فیلم زندگی نامه ی تو را ببینند کتاب هایی که با اسم تو باشند پر فروش ترین خواهند شد مذهب تو چماق نخواهد بود مذهب تو مانند حضرت محمد شاخه گلی برای گمراه دل ازرده خواهد شد کسی به وجود خدا شک نخواهد کرد که تو اشکار ترین نشانه ای همه نماز را به قربت خدا خواهند خواند نه به قربت این دنیا و ریا ای کاش بدانی که من چه قدر با خود نبودنت را تمرین کرده ام ولی دیگر نمی توانم کسی جز تو را ولی امر این دنیا بدانم تو ابر قدرت من هستی و تو برای من سنبل حسینی راستی عید غدیر نزدیک است عیدت مبارک مهربانم این عید را روز عشق می دانم که علی بزرگ ترین حامی فقرا امام و رهبر شد علی که عدالتش بی مثال و ستودنی ایست علی که در هنگام نماز متوجه تیر ی در پایش نشد ان و قت دشمنانش کاری کردند که بعضی ها بعد از شهادت حضرت علی بگویند مگر علی نماز می خواند علی چه قدر برازنده بود خوشا به حالش که در هنگام نماز جانش را تقدیم خدا کرد علی مردایست که در سخت تریت بحرا ن ها پشتیبان حضرت محمد بود و در روزی از روزی ها دستش بالا رفت تا امام اول ما شود تا راهنما ی ما برای رسیدن به خدا باشد و این مطلب ادامه دارد...
خواهش می کنم ببینین با احساساتون کاری می کنه که تا حالا تجربه اش نکردین بچه ها برای من که این جوری بودش الان نمی دونم چی بگم برام سخته نوشتن برام سخته گفتن از خوش حالی که من الان دارمش ازش چند روز دور بودم ولی الان ... برام دعا کنین دل شما خیلی خیلی پاکه دریافت
حصاری دور خودش کشیده بود ان هم با بتونی ترین مداد حتی ماشین های سنگین نیز نمی توانستند حصارش را با خاک یکی کنندحصاری از جنس اهن طلایی رنگ ان هم در جایی غیر قانونی به عنوان محکم ترین بنا در شهر معروف بود البته کسان دیگری هم مانند او حصار داشتند اگر ان بناها نبود می شود گفت که گردش گر های زیادی برای دیدن عمارت او بال بال می زدند پرنده ها از ان حصار دوری می کردند خاطرات قفس برایشان تداعی می شد بچه ها ی کنجکاو از دیدن ان مکان زشت و تاریک بیزار بودند شاید پرواز یک نوشته بر روی بام خانه و سرک زدن اولین موجود موجود به عمارتش کوشش و صف ناپذیری برای او بود تاببیند ان چیست برای گرفتنش حتی نزدیک بود از بام به پایین بیفتد اما ان را گرفت نامه ی دخترکی به اقایی به نام ... بود:سلام امروز کبوترم با من قهر کرد مجبور شدم نامه را بنویسم و به باد بدهم می دانی که چه قدر دوست دارم بینمت چند روزی ایست که دختر خوب و دوست داشتنی شده ام به خوبی با خدا حرف می زنم تا صدای خوش محمد بر سر ساختمان ابی رنگ می اید یعنی که بیاید وقت قرار با خداست من هم زود تر از همه اماده می شوم و با خدا حرف می زنم همان گونه که او دوست دارد مو هایم را با کش صورتی رنگ می بندم و روسری سفید ی به سر می کنم تا گنج های سیاه رنگم تنها مال خودم باشد من سر پا گنجم مگر نه باید پنهانشان کنم دروغ کم تر می گویم حتی به خاطر راست گفتنم در اتاق و حشت زندانی شدم اما چه کنم که د ر اخرین نامه به تو قول داده بودم تو چرا به قولت عمل نکردی مگر قرار نبود که زود تر بیایی تا پادشاه ما شوی هزاران پادشاه امدند اما کاری نکردند لااقل تو از طرف خدا بیابه این کره ی خاکی سر و سامان بده من دوست دارم روزی را ببینم که هیچ بی عدالتی نیست همه با هم یکی اند بلال ها عزیز خواهند شد زن ها به حق واقعی شان می رسند زن ها زن خواهند بود و مردها مرد ,فقیر ها دیگر از نان شب نگران نیستند شاید فقیر یا گدایی نباشد که مادر بزرگ اسکناس های پاره پاره ی خود را به ان ها بیندازد قاضی های شهر هم بیکار می شوند شاید یک مگس را محکوم کنند که چرا ان ها را نیش زده است ولی نه انها دوباره به مدرسه می روند تا عدالت را ازتو یاد بگیرندزندان ها هم تعطیل می شوند دزد ها انسان می شوند و سیاست مداران و سرمایه داران میلیاردی همانند بقیه انسانی هم تراز علم دگر کاشف بمب اتم نیست علم واقعا وسیله برای خدمت به انسان است دگر کسی به امید سرزمین موعود کسی را از وطن و حق واقعی اش محروم نمی سازد و نوزاد هیجده ماهه را زنده زنده نمی سوزاند شاید زندان ها به جای انسان های گمراه های نابلد و انسان های مظلوم پر از ظالم های شود که برای رسیدن به اهداف سیاسی شان مردم بی گناه را تحریم می کنند تا مادری بر اثر نبود دارو بمیرد و کسانی برای رسیدن به سر زمین موعود ادم چیز می کنند کسانی برای ثبات قدر ت دستشان الوده به خون است و تو رهبر ما خواهی بود و شعار ما این خواهد بود جانم فدای مهدی.
قلمم ته کشیده خب دیگه همه ی حرفام رو بهت گفتم ولی اون شب که نزدیک بود توی بغل مادرم جون بدم یادته مخاطبایی که الان دارن این هارو می خونن باید بدونن زیاد اهل خاطره گفتن نیستم اما این موضوع خیلی مهمه یهو سرم گیج رفت من پنجاه و چهار کیلویی کنترل خودم رو نداشتم همه ی غرور و اقتدار م به باد هوا رفت شاید با فوت یه مورچه افتادم تمام منطق و قدرت استدلالم این مسئله رو چیزی نمی دونست اما مهم بود چون مادرم جیغ می کشید پدرم رو صدا می زد مثل این که قندم افتاده بود مادر م سعی می کرد که من رو بیدار نگه داره من بی اراده تر از اون بودم که به حرف هاش گوش بدم فقط دو تا قاشق عسل به من خوراند و حالم بهتر شد.. با خودم گفتم اگه تورو نمی دیدم در راه وصال تو جونم رو نمی دادم اگه من برای همیشه لایق قبر بودم زنده نمی شدم چه مرگ بی مزه ای داشتم الان زنده ام و گریه دارم نکنه برام دعا کردی که ناکام وندیده از دنیا نرم بعد از دراز کشیدن روی زمین درد سراغم اومده بود همش صدا می کردم یا امام زمان یا امام زمان اسمت دوام بود تا اسمت رو نمی گفتم دوباره درد یادم می یومد با اسمت درد وجود داشت اما انگار نبود با تموم بی انکاریم و جودت رو می دیدم من خوشحال بودم که زنده ام ولی ندونستم که یار هست و می بینه که زنده ام به لطف وساطت های عاشقانه ی اون با خدا ولی من دوباره این زندگی رو در بی خبری و بی فکری از اون می خواستم تلف کنم یامهدی متشکرم ازت بابت اون شب....