بابایی توی یه روز بارونی بعد از حیرونی هام بهت رسیدم تو خیلی تند
راه می رفتی قدم هات بلند بود بدون چتر به سمتت دویدم بابایی من اون روز
بود که فهمیدم به جز تو هیچ کس رو نمی تونم تکیه گاه گل عمرم بدونم پس
بازوی قلبم رو دور قلبت فشار دادم ولی توی عبور جمعیت دستم از قلبت گرفته
شد نمی دونم کی گرفت ولی بی انصاف نمی دونه من یه دختر بابایی ام از
وختی که فهمیدم بابا دارم بهونه ی دیدنت یکی یکی سیمای سه تار دنیام رو نا
کوک کرده تا دنیا خوب نباشه تو خوب من نمی یای بابایی بعد از اون شکاف
جدا بین من و تو دوساله چشم به راهتم صدات رو نمی شنوم تو رو نمی بینم ولی
عطر نفس بهتره از صداته دیدن ضربان قدمت توی دخترانه هام باحال ترین ممکنه
بی انصاف دنیا نذاشتی بابام رو ببینم تو چرا این قدر زشتی من بابای
قشنگمو از تو و ادما می خوام بابایی اینترنت که داری به خونه ی محقرم سر
بزن نمی خواد نظر بدی همین که چشمات باشه برای من بسه همین که از راه دور
بهم الهام کنی که دختر گلم عشق بابا همین جمعه شاید بیام باز تو بارون
عاشق بشیم با همه ی مردم باشیم ارمان و اسطوره ایه که جونی ایم رو حتی
جاضرم به پاش تقدیم کنم خونه ی مجازی ایم اینه http://rahabash.blog.ir
مجاز یعنی پرواز پرنده در اقیانوس بی خبری در میان هزاران کلمه برای نامت
جان پر زد ن شاید نامت را بر لبان گنگم خواندم تو بشنوی و بگویی جانم تویی
بیا من این جا هستم کنار ی در دور