میخواهم یک اعتراف کنممن چادری ام،
از آن چادری هایی که گاه گاهی مویش از زیر روسریش میزد بیرون
ار آنهایی که چادری به دنیا آمدند.از آنهایی که وقتی توی جمع قرار میگرفتند اختیارشان توی مشت حریف بود
گیر سه پیچ می دادند که درش بیاور؛راستش احساس حقارت می کردم. احساس ندیده شدن در برابر پسرها .
همه می گفتندحیف نیست؟
انقد خودت را پوشانده ای مثل امل ها.مسخره ام می کردند گاهی حتی غرورم له می شد؛
گاهی حتی چادر را برمی داشتم مچاله اش می کردم می کوبیدم به دیوار.. با چادر بزرگ شده ام
نمی توانستم درش بیاورم.عادت کرده بودم.اما به خاطر دیگران باید درش می آوردم...
راستش تصمیم گرفتم درش بیاورم .خواستم....همه ی کارهایم را کردم..
تا اینکه یک صبح نو دمیده بلند شدم
دمدمه های صبح شد.. وضو گرفتم.گفتم حالا که بیدارم عهد بخوانم
خواندم...
معنیش را خواندم...[تکانم داد]عهدی که هنوز بر گردنم مانده...هنوز
باخودم گفتم می شود عاشق مهدی بود و پوشیده نبود..
می شود هی مهدی بیا مهدی بیا کرد و پوشیده نبود؟
دلم را زدم به آبی دریا ....به خاطر یک لب خنده مهدی فاطمه تحملش می کنم..
نه برای او که زیبایی هایم را نبیند..نه برای آتش جهنمش.
اذیت میشوم که توی گرماگرم تابش خورشید راه بروم و خیس عرق بشوم
اما یک صبح نو دمیده عهد خواندم برای مهدی فاطمه و حالا این عهد هنوز بر گردنم مانده ...
چادری هستم و همین که قلب مهدی را نشانه نگیرم برای چادری بودنم کافیست...